🔰اردوگاه انصار
🔰اردوگاه انصار
بعد از آن راهی اردوگاهی یا بازداشتگاهی به نام انصار شدیم.
اردوگاه انصار در جنوب لبنان محل نگهداری زندانیان و اسرای فلسطینی و لبنانی و دشمنان اسرائیل بود. انواع و اقسام شکنجه ها و روشهای اعتراف گیری در این زندان به کار برده می شد.
در آنجا مرا وارد یک اتاق کردند و چند بازجوی عرب وارد شدند و شروع به پرسیدن سوالات کردند.
کجا مستقر بودید؟ فرمانده شما کیست؟ و….
من به فارسی حرف میزدم و به آنها میگفتم:نمیدانم چه میگویید؟؟
بازجو ها رفتند و مرد درشت هیکل و سیه چرده ای وارد شد! لباس پلنگی نظامی تنش بود و مقابلم نشست.
خوب مرا نگاه کرد و شروع کرد به فارسی حرف زدن با ته لهجه عربی.
چند سوال پرسید و من پرت و پلا جواب دادم.
تا جایی که مم از او سوال می کردم و ار را بازی می دادم!
عصبانی شد و با آن قد و هیکل به جان من افتاد و حسابی مرا کتک زد.
با کمک چند نفر دیگر اینقدر مرا زدند که بیهوش شدم. مرا به هوش آوردند. بدنم خیس بود. همان شورتی که پایم بود را در آوردند و این بار با کابل و چوب و چند وسیله مخصوص شکنجه به جان من افتادند. اینقدر زدند که دیگر رمقی برای خودشان باقی نمانده بود. من هم دوباره بیهوش شدم.
ساعتی بعد دوباره به هوش آمدم مرا با همان وضعیت برهنه، اما با چشمان باز حرکت دادند.
همینطور که در محوطه حرکت می کردیم، به اطراف نگاه کردم. در اطراف ما سلولهایی کوچکی قرار داشت که پر از زندانی بود. بعضی از سلولها جای نشستن نبود دیوارهای فلزی و سیم های خارداری که روی آنها را پوشانده و مأمورینی که همگی دست روی ماشه داشتند، مرا نگاه می کردند.
ارودگاه پر از اسیر بود و در چهره بسیاری از آنها ناامیدی موج می زد.
فکر کردم که دیگر تمام شد و الان به من لباس می دهند و در کنار این زندانی ها توی یک سلول قرار می دهند.
اما مرا جایی بردند که دور از بقیه و یک اتاق کوچک بود. زندانبان درب سلول را باز کرد نگاهی به داخل آن انداختم. کف زمین یک بلوک سیمانی بزرگ به ابعاد دو در یک متر بود که روی آن چهارحلقه قرار داشت.
دیوارها هم آهنی و پر از سیم خاردار بود و سقف بلندی داشت به زور مرا وارد کردند و روی زمین و روی همان بلوک سیمانی انداختند! بعد مچ دست و پای مرا داخل آن حلقه ها کردند. حلقه ها محکم شد و حالا من کف زمین خوابیده و چند مأمور اسرائیلی بالای سرم بودند. هوا هم به شدت گرم بود. یکدفعه دیدم دوباره همان کابل و چوب را آوردند و حسابی مرا زدند. تمام بدنم سرخ شده بود اینقدر درد داشتم که توان فریاد زدن هم از من گرفت شده بود!
با خودم گفتم کاش در زیر این شکنجه ها بمیرم که اینقدر اذیت نشوم. بار دیگر از حال رفتم کاملاً بی هوش بودم که یک سطل آب
روی من ریختند. دوباره به هوش آمدم و دوباره…..
📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر
💠شهید داوود حنیفه