▫️می خواست برای تحصیل به شهر دیگری برود؛
▫️می خواست برای تحصیل به شهر دیگری برود؛
قرار بود با رفقا همسفر شود؛
مادر پیرش ولی اجازه نداد.
از پیری و تنهایی میگفت.
منصرف شد.
رفقا رفتند.
حسرت تحصیل روی دلش ماند.
یک روز پیرمردی نورانی سراغش آمد.
پیرمرد حالش را پرسید؛
علت حسرتش را که شنید گفت:
میخواهی خودم استادت شوم؟
از جان و دل قبول کرد.
دو سال تمام؛ هر روز می آمد و او را درس می داد.
یک روز استاد گفت:
امروز میخواهم تو را به جایی ببرم که تمام سعادت آنجاست.
راهی بیابان شدند؛
چند لحظه بعد، چشمه ای با آبی گوارا دیدند.
اطرافش پر از درختان سرسبز،
آقایی دلربا، کنار چشمه، نشسته بود روی تخت.
استاد، نزدیک رفت. سلام کرد و احترام نمود.
سوالاتی پرسید.
جواب ها را که شنید اذن بازگشت گرفت.
شاگرد پرسید: اینجا کجا بود؟ آن آقای بزرگوار که بود؟
استاد فرمود: او سرور ما بود، حضرت صاحب الزمان علیه السلام.
لیاقت شاگردی خضر و توفیق زیارت ولی عصر،
خدا هر دو را نصیب شیخ محمد علی تِرمُذی کرده بود؛
به پاداش احترامی که به مادر گذاشت.
📚شیفتگان مهدی علیه السلام، ج3، ص151.