آرمان روح الله
با اینکه طلبه شده بود، اما دغدغه کار فرهنگی داشت. میگفت باید توی مدارس فعالیت انجام داد و بچهها را جذب مسجد کرد. اصلا دغدغهها و دیدگاه های فرهنگی، او را به حوزه علمیه کشانده بود.
در حوزه حاج آقا مجتهدی، فضایی برای کار فرهنگی برای بچههای محل نبود، اما پیگیری کرد و با مسئولیت خودش، کانون فرهنگی نوجوانان راه اندازی شد.
حدود سی چهل دانش آموز را جذب کرد. جلسات و کلاسها و هیئت در کنار برنامههای ورزشی و اردویی، پای خیلی از بچهها را به مسجد باز کرد.
من در آن دوران در کنار آرمان بودم، بچههای آن محله خیلی شر و شلوغ بودند، راستش را بخواهید حوصله کلاس رفتن و تدریس به آنها را نداشتم، اما هنر کلاس داری و سر و کله زدن با بچه ها در آرمان فوق العاده بود. این پسر عاشق زندگی با بچهها بود. گویی برای این کار ساخته شده. به درد دل آنها گوش میکرد، برای نماز جماعت آنها را تشویق میکرد و خلاصه یک معلم و مربی تمام عیار بود.
برعکس ما که موقع نمازجماعت، یک گوشه برای خودمان خلوت میکردیم، آرمان کنار بچهها مینشست و با آنها نماز میخواند.
یک بار به جلسات هفتگی رفتم که آرمان سخنران بود. همان بچههای شلوغ، آرام نشسته بودند و با دقت صحبتهایش را گوش میکردند. او به زیبایی برایشان داستان می گفت و بسیاری از مفاهیم ارزشی را در غالب داستان منتقل می کرد. شنیده بودم که برخی اساتید، برای انتقال مفاهیم دینی به نسل جدید، از شیوه بیان داستان استفاده می کنند و موفق هستند.
او بیشتر از داستان معصومین یا شهدا تعریف میکرد و آنقدر مسلط بود که همه سراپا گوش بودند.
نگاهش را به کل کلاس تقسیم میکرد، هیچ کس از دایره نگاه او بیرون نبود. تسلط لازم به کلاس درس داشت.
وقتی احساس کرد بچهها خستهاند چند دقیقه استراحت داد و بعد با اشاره انگشت دست گفت یک، دو، سه…
همه آرام شدند و منتظر ادامه مطلب. البته یک بار دانش آموزی که مربیها را اذیت کرده بود توسط آرمان اخراج شد. اما روز بعد مرا صدا کرد و گفت: برو سراغ فلانی، با او صحبت کن تا بیاید و با معذرت خواهی کند و به کلاس برگردد.
آرمان به کار تشکیلاتی و منظم بسیار اعتقاد داشت. در جلسات هفتگی هر کاری که قرار بود انجام دهد با مسئولین حوزه علمیه در میان میگذاشت. از لحاظ نظم نیز شخصیت او زبان زد همگان بود.
یک بار قرار شد با هم به بازار برویم تا جایزه بخریم، اما بچهها خبر دادند آرمان حالش خوب نیست. سر ساعت معین ایستاده بودم که آرمان از دور آمد، اما اینقدر حالش بد بود که نمیتوانست درست را برود!
گفتم چرا اومدی؟ گفت به شما قول داده بودم. یادمه منزل آرمان با حوزه حاج آقا مجتهدی بسیار فاصله داشت اما برخی روزها فقط به خاطر یک جلسه برای دانش آموزان این مسیر را طی میکرد و برمیگشت.
یک بار با مسئولین حوزه صحبت کرد و مبلغی تامین کرد و به تعداد شاگردان، کتاب سلام بر ابراهیم تهیه کرد.
گفت آقا روی بحث کتابخوانی بخصوص این کتاب نظر دارند. گفت مسابقه کتابخوانی گذاشتهام. هرچه میخواهم در کلاس بگویم و هر چه که از مسائل دینی مورد نیاز بچه هاست، در غالب خاطرات شهید ابراهیم هادی در این کتاب هست.
آرمان نگاهی آرمانی به بحثهای فرهنگی داشت. سخنان رهبری معظم انقلاب را گوش میکرد و نکات کاربردی آنها را مطرح میکرد.
از مهمترین مطالبی که آرمان در جلسات هفتگی شاگردان، به آنها اشاره میکرد موضوع تاریخ اسلام بود میگفت اگر نسل آینده از تاریخ بیخبر باشد، همان بلا به سر آنها میآید. مانند ماجرای آندلس.
آرمان در این سال آخر خیلی گرفته و نگران بود. بیشترین چیزی که او را آزار میداد بحث بیحجابی بود میگفت دختران جامعه ما نمیدانند چه چیزی را از دست میدهند و چه سرنوشت شومی برای خود رقم میزنند.
شب های قدر سال ۱۴۰۱ بود. جلسه ای برقرار شد تا کارهای مسجد بین نیروها تقسیم شود، هر کسی کاری را قبول کرد، فقط یک کار مانده بود که هیچ کسی قبول نکرد. اینکه یک نفر در اتاق مجاور حیاط، بچه های کسانی که برای احیای شب قدر آمده اند را نگه دارد تا مسجد را شلوغ نکنند.
هیچ کس زیر بار نرفت، چون همه می خواستند با خدا خلوت کنند. حتی بچه های آبدارخانه هم در آخر کار قرآن سر می گرفتند و… اما کسی که برای نگه داری از بچه ها اقدام کند فرصت این کار را نخواهد داشت.
وقتی هیچ کسی قبول نکرد آرمان جلو آمد و گفت: من پیش بچه ها می مانم.
نمی دانم در شب قدر و در کنار بچه ها با خداوند چه گفت که خداوند اینگونه او را خرید و به آرمان عزیز این ملت تبدیل شد؟!
📙باکلاسها. خاطرات معلمی شهدا. اثر گروه شهید هادی. به زودی
🌷سالروز شهادت
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
اللهم عجل لولیک الفرج الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم



