🔸دلش مثل سیر و سرکه میجوشید؛ خلیفه احضارش کرده بود. صد درهم نذر امام شیعیان کرد. خانه امام را ولی بلد نبود. نمیخواست از کسی نشانی بپرسد. میترسید خبرش به خلیفه برسد و اوضاع بدتر شود. بیهدف، در کوچههای شهر با اسبش پرسه میزد. ناگهان کنار یک خانه اسبش ایستاد. …
مطالعه بیشتر »