▪️ظهر بود، ظهر روز دهم. یکی بود و دیگر هیچکس نبود. شیرخوارش را در آغوش گرفت. در حال تلظّی بود که تیر آمد. مشت پدر پر بود از خون سرخ پسر. نگاهی سمت آسمان کرد و فرمود: پروردگارا! امروز (به خواست خودم) یاری اهل آسمان را از من بازداشتی، پس …
Read More »▪️ظهر بود، ظهر روز دهم. یکی بود و دیگر هیچکس نبود. شیرخوارش را در آغوش گرفت. در حال تلظّی بود که تیر آمد. مشت پدر پر بود از خون سرخ پسر. نگاهی سمت آسمان کرد و فرمود: پروردگارا! امروز (به خواست خودم) یاری اهل آسمان را از من بازداشتی، پس …
Read More »