عصر یکی از روزهای دهه هشتاد، به منزل مادرم رفتم. حالا دیگر تنها شده بود. تمام بچهها سر خانه و زندگی خودشان بودند و فقط اسماعیل و علی اکبر توی قاب روی دیوار، روبرویش نشسته بودند. کمی که صحبت و حال و احوال کردم، متوجه شدم خلوت تنهایی مادرم را …
مطالعه بیشتر »