شنبه , نوامبر 23 2024

یک. آمده بودند عیادتش.

📃 #داستان_انتظار

یک. آمده بودند عیادتش. یکی از زن‌ها با لحنی دلجویانه پرسید: «حالت چطور است؟» می‌خواستند با این‌جور سوال‌ها همه چیز را عادی نشان بدهند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. بدون این‌که نگاهشان کند، با ته‌مانده‌های توانی که برایش باقی مانده بود گفت:«از دنیای شما متنفرم. از مردهای شما هم همین‌طور. آن‌ها دشمنان منند» لبخند مصنوعی زن‌ها روی صورتشان ماسید. ادامه داد:«به خدا سوگند که اگر کار به دست علی می‌افتاد، مردم به سرچشمه‌های زلال و گوارا می‌رسیدند» حرفهایش که تمام شد، با چشمهای خیس از زن‌ها رو برگرداند و گفت:«بروید و با دنیای خودتان خوش باشید»

دو. لحظه‌های آخر بود. فضه مرتب روی پیشانی داغش دستمال خیس می‌گذاشت، اما تبش پایین نمی‌آمد. بچه‌ها با نگرانی دست‌های نحیفش را گرفته بودند. به بچه‌ها و فضه اشاره کرد که چند لحظه بیرون باشند. دلش نمی‌خواست گریه‌اش را ببینند. با علی که تنها شد تازه بغضش ترکید و قطره‌های اشک روی گونه‌اش جاری شدند. علی پرسید: فدایت شوم! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: گریه من برای توست علی! برای آن‌چه که این قوم بعد از من بر سر تو می‌آورند…

سه. هیچکس مثل تو که تمام آن سال‌ها را با علی زیر یک سقف نفس کشیده بودی، قدر با علی‌ زیستن را نمی‌دانست. هیچکس مثل تو دنیای با علی‌ بودن را ندیده بود. همان دنیایی که همه چیزش یک‌طور دیگر بود. همان‌دنیایی که حتی صدای پرنده‌هایش، حتی شکل طلوع‌کردن خورشیدش، حتی حال و‌هوای روزهای بارانی‌اش فرق داشت. همان دنیایی که تو برای همه می‌خواستی‌اش و نگذاشتند و نشد. همان دنیایی که آخرین پسرت یک روز از نو می‌سازدش. از آخرین لبخند تو خیلی سال گذشته دختر پیامبر خدا. اما آن روز لبخند تو دیدنی خواهد بود…

#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#امام_زمان علیه‌السلام

🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir

 

دیدگاهتان را بنویسید