شنبه , نوامبر 23 2024

📃 #داستان_انتظار از در مسجد که بیرون زد،

📃 #داستان_انتظار

از در مسجد که بیرون زد، احساس کرد سبک شده. مثل پرنده‌هایی که دور گنبد فیروزه‌ای تاب می‌خوردند. مثل ابرهای نازکی که آسمان صحن را پوشانده بود. دیگر از آن‌جور زندگی‌کردن بریده بود. می‌خواست خوب باشد و حالا احساس می‌کرد یک فرصت دوباره بهش داده‌اند. شب به جلال پیامک داد که می‌خواهد کنار بکشد. که دیگر تصمیم گرفته نان حلال دربیاورد. که می‌خواهد گذشته را جبران کند. جلال بهش زنگ زد. تهدیدش کرد که اگر فردا سروکله‌اش پیدا نشود، خونش پای خودش است. می‌دانست که جلال بلوف نمی‌زند. می‌دانست که با کسی شوخی ندارد. تا فردا شب یک لحظه هم نتوانست پلک روی پلک بگذارد. آخرش هم حریف ترسش نشد. کوله‌ و شاهکلیدها و چراغ‌قوه‌ و ماسکش را برداشت و راه افتاد. از خانه که زد بیرون، دید دارد باران می‌آید. یادش افتاد به لباس‌هایی که روی پشت‌بام پهن کرده بود. خواست به جلال پیام بدهد که چند دقیقه دیرتر می‌رسد ولی نداد. می‌دانست که تاخیر عصبانی‌اش می‌کند. عوضش پله‌های نردبان را دوتا یکی بالا رفت و با عجله لباس‌ها را از روی بند جمع کرد. آخرین پیراهنش را که برداشت، یک دفعه توی آن تاریکی چشمش افتاد به چراغ‌های مسجد جمکران که از دور دست می‌درخشیدند و یاد قول و قرارهایش با آقا افتاد. چند ثانیه بی‌آن‌که کاری بکند همان‌جا ایستاد. بعد لباس‌ها را به حال خودشان رها کرد و تلفنش را خاموش کرد و نشست لبه‌ی بام و زیرباران تا حوالی طلوع خورشید زل زد به گنبد. صبح که با صدای در از خواب پرید، مثل کسی که با لباس زیر دوش حمام رفته باشد، همه‌ی لباس‌هایش خیس خیس شده بودند. با عجله از پله‌های نردبان رفت پایین. با خودش گفت لابد جلال است که آمده سروقتش. راهی نداشت. باید با عواقب تصمیمش روبه‌رو می‌شد. ولی جلال نبود. یکی از هم‌محلی‌ها بود که می‌گفت:«جلال رو دیشب سر دزدی دستگیرکردن. پلیسا براش کمین گذاشته بودن»

#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه

🆔 @jamkaran_ir
🌐 www.jamkaran.ir

 

دیدگاهتان را بنویسید