شنبه , نوامبر 23 2024

🎒 «کوله پشتی»

🎒 «کوله پشتی»

▪️یکی از دوستام همیشه یه کوله‌پشتی همراهش بود که توش پُر بود از لوازم شخصی، لوازم بهداشتی، موادّ خوراکی و… و نکتهٔ جالب‌توجه دربارهٔ این کوله‌پشتی این بود که ما هیچ‌وقت ندیدیم که دوستمون از اون استفاده کنه! فقط گاهی مواد خوراکی داخل کوله رو به‌روزرسانی می‌کرد.

▫️ این کوله‌پشتی برای همه‌مون یه علامت سوال بزرگ شده بود! تا اینکه یه روز از دوستم دربارهٔ اون کوله‌پشتی پرسیدم. اولش از جواب دادن امتناع کرد، اما بعد از اصرار زیاد من، لبخند معناداری زد و در حالی که چشماش از اشک پر شده بود گفت: «زمانش که برسه ازش استفاده می‌کنم.»

▪️ دوستم می‌گفت: «می‌خوام وقتی ندای اناالمهدی پسر فاطمه رو شنیدم به اندازه جمع‌کردن وسایل هم درنگ نکنم و سریع لبیک بگم! نکنه زبانم لال دوباره عاشورا تکرار بشه!»

▫️ سرمو پایین انداختم. چشمام پر از اشک شد و عمیقاً به فکر رفتم. از خودم پرسیدم: «تو کجای این قصه‌ای؟ چقدر برای ظهور آقا آمادگی داری؟» از آقا صاحب‌الزمان خجالت می‌کشیدم و از شرمندگی نمی‌تونستم سرمو بلند کنم.

▪️ تو همین حال دوستم با یه لحن آروم و مهربون گفت: «رفیق سرت رو بلند کن!» سرمو بلند کردم. اون در حالی که یه کوله‌پشتی خالی رو به من می‌داد، با لبخند گفت: «ناراحت نباش! یکی هم برای تو خریدم.» و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم‌تر از قبل گفت: «فقط قول بده هرچه زودتر آماده بشی. نکنه آقامون تنها بمونه!» در حالی که با تکون دادنِ سرم قول می‌دادم، تازه علت کارهای عجیب و غریب دوستم رو فهمیدم.

🔸 برگرفته از یک خاطرهٔ واقعی

📖 #داستانک

☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran

 

دیدگاهتان را بنویسید