تصور کن یک روز از خواب بیدار شوی و ببینی دوچرخهات سر جایش نیست؛ بعداً بفهمی که یکی از آنطرف محله بدون اجازهات آن را برداشته، مسابقه داده و هرجایی از دوچرخه خراب شده را باید به خودش پول بدهی که برایت تعمیر کند. حالا این را بزرگتر کن: شاه ایران یک روز فهمید که آمریکاییها بدون اجازه، هواپیماهای کشورش را بردهاند وسط جنگ ویتنام!
محمدرضاشاه، فرمانده کل قوا بود، اما انگار نه روی قوا کنترلی داشت و نه روی فرماندهی! تاجالملوک آیرملو، ملکه مادر، میگوید که یک روز محمدرضا با عصبانیت به او گفت: «مردهشور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را بردهاند ویتنام!» یعنی امکانات مملکت را بردهاند آن طرف دنیا که نه تهدیدی برای ایران بوده و نه برای ایرانی. احتمالاً همان لحظه آهی کشیده و با خودش گفته: «خب، حداقل یک خبر میدادند که با هواپیماهام خداحافظی کنم. آدم هواپیما را که همینطوری راهی نمیکند آن سر دنیا!»
به این ترتیب آمریکاییها که بعد از ۲۸ مرداد اختیار همه امور ایران را به دست گرفته بودند، میخواستند ثابت کنند از مردم و حتی شاه مملکت هم بیشتر صاحب این خانه هستند.