کجای_قصهی_ظهوری؟! 🔟 قسمت دهم
❓ کجای_قصهی_ظهوری؟!
🔟 قسمت دهم
🔸 مثل بچهها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه میکردم. نگاه مشتاق والدین و نگاه تحسینبرانگیز همکارام، نشون میداد جلسه خوب گرفته. اگه حمید بگذاره، یه کم خاطرهبازی کنم.
☀️ اومدیم توی حیاط دبیرستان، از لای پنجره نیمهباز صدام هنوز میاومد که داشتم یه رباعی میخوندم. یادمه شب قبل برای حفظکردنش، کلی تمرین کرده بودم.
– چطور بود؟
سرمو چرخوندم طرفش: با منی؟!
لبشو ورچید و دوباره پرسید: چطور بود جلسه؟! به خودت چه نمرهای میدی؟!
خواستم هیجانمو قورت بدم، یه کم شکستهنفسی کنم. برای همین گفتم: خودت که دیدی! حقیر این از دستم میاومد. خدا رو شکر احساس میکنم مجلس گرفت. یه مکث کردم تا تأثیر حرفمو توی صورتش ببینم. بعد ادامه دادم: امیدوارم مورد رضای امام زمان باشه.
📚 هنوز آمین نگفته بودم که اخمش باعث شد آمینم رو قورت بدم. کاش میدونستم کجای سخنرانی باب دلش نبوده. شایدم شعرمو دوست نداشته.
گفت: شایدات تموم نشد؟! فکر کردی برای آقا سنگ تموم گذاشتی؟! با چند تا کتاب و چند جلسه حرفزدن، وظیفهتو انجام دادی؟!
گفتم: آخه اخوی! حاجی! من همینا از دستم میاد، خب میگی چیکار کنم؟ همون چند تا کتابی که میگی، کلی زمان صرف خوندنش کردم. تازه سر همین سخنرانی برای آقا، هرجا میرم بهم تیکه میندازن و فکر میکنن دنبال اسم و رسم و مقام هستم. اون از اونا، اینم از شما که واقعاً انتظار نداشتم اینا رو ندید بگیری!
⚰️ لحنش مهربون شد: جان برادر، مشکل اینجاست که با چند تا از این جلسه و کارای ریز و درشت فکر کردی منتظر هستی! اصلاً به حرفایی که زدی اعتقاد داری؟!
دیگه بهم برخورد. برای همین محکم گفتم: آره… اگه کسی امام زمانش رو نشناسه، به مرگ جاهلیت از این دنیا میره.
گفت: ایول! اینو خوب اومدی! پس بیا به قول خودت یه کم خاطرهبازی کنیم. آمادهای؟
🗣 ادامه دارد…
📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran