دستمو زیر چونهم زدم و گفتم
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
7⃣ قسمت هفتم
🔸 دستمو زیر چونهم زدم و گفتم: آره…
گفت: به معنیش فکر کردی ینی چی؟
کمی جابهجا شدم و گفتم: خب معلومه، ینی همهٔ روزا عاشوراس…
اونم خندید و ادامه داد: حتماً همهٔ زمینا هم کربلا…
از حاضرجوابیش خندم گرفت. اما چهرهش یهویی جدی شد و گفت: سید! اگه جواب این سوال رو بفهمی، مسیر زندگیت عوض میشه، اونوقت شک نکن شهید میشی یا میمیری یا لااقل از غصه، دق میکنی!
🔹 سکوت میکنه، نمیتونم صبر کنم، منتظر شنیدنم، صدای نفس کشیدنم رو میشنوم. اشکش رو که میبینم، میفهمم کلی حرف واسه گفتن داره. آهی میکشه و میگه: هزار و اندی سال پیش توی کربلا، امام حسین که امامزمانشون بود، اومد مقابل لشکر دشمن، یه ندا داد که تا روز قیامت واسه مظلومیتش میشه خون گریه کرد.
🔸 آقا فرمود: هل من ناصر ینصرنی؟ کسی هست یاریم کنه؟ بعضیا هلهله کردن! بعضیا نشنیدن، چون مال حرام نمیگذاشت بشنون! بعضیا شنیدن، اما مزه گندم ری زیر دندوناشون بود! بعضیا هم صدای سکههای یزید رو واضحتر شنیدن تا صدای مظلومیت فرزند رسول خدا که میون معرکه، یاریکننده طلب میکرد… از اون زمون تا حالا، هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، اسم آقای مظلوممون که میاد، بیاختیار اشک همه در میاد.
🔹 چشاش رو دوخت به من و پرسید: چقدر شده با خودت بگی کاش منم کربلا بودم؟
غافلگیر شدم. اما محکم و باهیجان گفتم: خودت که خوب میدونی بیشتر عصرا پاتوقم کجاس؟! یه عهد قدیمیه که هر روز اونجا زیارت عاشورا بخونمو مدام به خودم بگم: کاش کربلا بودم و جونمو فدای مولا میکردم!
با لحنی خاص و کشدار گفت: مطمئنی؟!
🗣 ادامه دارد…
📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran