شهيد حسين اميني
شهيد حسين اميني
آذرماه سال 65 بود و ساعت 11 شب، هوا تاريک بود و سرد. سردي هوا همه ما را به دور بخاري کشانده بود که ناگهان زنگ منزل به صدا درآمد .
احساس عجيبي داشتم. در را که بازکردم ديدم حسين است که از جبهه بازگشته. شام مختصري با هم خورديم. بچه ها که به تدريج به خواب رفتند حسين برخاست و وضو گرفت و به نماز ايستاد. پس ازنماز سر به سجده گذاشت و بلند بلند گريست. ازگريه او به گريه افتادم و به حال معنوي او غبطه خوردم.
پدرش از حسين پرسيد پسرم چرا گريه مي کني؟ لحظاتي طول کشيد، گريه او که به آرامي تمام شد، گفت: ديشب خواب ديدم صحراي کربلاست و در رکاب مولايم امام حسين (عليه السلام) مي جنگم ولي نبرد من چهل روز طول کشيد و بسياري از دشمنان امام حسين را به خاک هلاکت انداختم. مي خواستم بيايم که کسي از پشت سر مرا صدا کرد. وقتي به عقب برگشتم آقايي با چهره اي بسيار نوراني را ديدم که عبايي سبز رنگ بر دوش داشت و بر اسبي سفيد سوار بود. به من فرمود بيا پسرم، پسرم بيا که مي خواهم به خاطر شجاعتي که به خرج دادي به تو درجه بدهم. پرسيدم مولاي من چه درجه اي؟ فرمود وقتي آن را به سينه ات نصب کردم آن را بخوان. وقتي درجه را به سينه ام نصب کرد سرم را خم کرده و نوشته را خواندم. نوشته بود تو اي حسين اميني فرزند جمشيد به خاطر رشادت هايي که از خود نشان دادي به درجه رفيع شهادت نائل خواهي شد. از خواب پريدم.احساس عجيبي داشتم چون دريافتم اين آخرين ديدار من با شما خواهد بود. لذا به خانه آمدم تا وصيت نامه ام را بنويسم. حسين آن شب تا صبح به دعا و نماز و مناجات با خدا مشغول بود.
همسر شهيد