شهيد محمد آرش احمدي
شهيد محمد آرش احمدي
بيستوششم مهرماه سال 95 بود که براي آخرين بار صداي گرم محمد رو از پشت تلفن شنيدم. از اون شب به بعد، ديگه از محمد خبري نشد… يک روز تو اتاق با مادرم نشسته بوديم، مادرم داشت گريه ميکرد که دخترم ياسمين زهرا اومد تو اتاق و گفت: عزيز چرا گريه ميکني دايي که تو پذيراي نشسته؟! حرفش رو زياد جدي نگرفتيم. با خودم گفتم دلش براي دايياش تنگ شده خيال ميکنه اومده تو اتاق. مادرم خواست در رو ببنده که دخترم نگذاشت و گفت؛ در رو نبند، بزار دايي بياد تو اتاق. اون لحظه همه تعجب کرديم و بعد پرسيدم ياسمين زهرا دايي کجاست؟ رفت تو پذيرايي؟ گفت: الان دايي رفت بيرون.
همه شوکه شده بوديم. آخه محمد خيلي دخترام رو دوست داشت بخصوص ياسمين زهرا رو. يک لحظه شک کردم که نکنه محمد شهيد شده و فقط به چشم ياسمين زهرا مياد. نزديک به دوماه بود که از محمد خبري نداشتيم واقعا نگران شده بوديم… ديگه بعد از دوماه بيخبري، حرفايي که دخترم ياسمين زهرا بهمون گفته بود رو يک جورايي قبول کردم و بهم الهام شده که محمد شهيد شده اما از آنجايي که پيکري از محمد برنگشته بود، هنوزجاي اميدواري بود شايد هنوز زنده باشه. بالاخره يک شب خوابي ديدم، خواب ديدم من و مادرم تو يک سالن بزرگي هستيم و در وسط سالن اقايي حدود ?? ساله بالباسهاي بسيجي نشسته. من دويدم طرفش انگاري ميدونست براي چي اومدم. کنارش يک پوشه بود تا حالا همچين پوشهاي با اون رنگ نديده بودم. روي پوشه با ماژيک قرمز نوشته شده بود “ليست شهدا”. اون اقا پوشه رو بوسيد و بعد آروم بازش کرد و من عکس برادرم رو ديدم. نميدونم چي شد که چشمهام سياهي رفت و زمين خوردم. همون جا بود که از خواب پريدم ديگه يک جورايي داشت برام کم کم ثابت ميشد که محمد شهيد شده.
چند وقت بعد، دوستان برادرم به همسرم خبر شهادت محمد رو دادند وگفته بودن که پيکر تو منطقه جا مونده و معلوم نيست کي پيکر برگرده. … چندماهي گذشت هنوز از شهادت محمد چيزي به مادرم نگفته بوديم تاکه يک روز از بنياد تماس گرفتن و گفتن کوله محمدآرش احمدي رو از سوريه آوردن. بياييد تحويل بگيريد. من جرائت نکردم برم، همسرم تنها رفت و با کوله محمد اومد. بي اختيار گريه ميکردم. کوله رو تو بغلم گرفتم و گفتم “کو همسفرت، جاش گذاشتي خودت اومدي”.
براي من سخت بود کوله اي که من و محمد باهم بسته بوديم رو حالا دارم تنهايي بازش ميکنم. کوله رو بازکردم لباسها و وسايل شخصي محمد همون جور مثل هميشه تميز و مرتب بود. اما اين دفعه چند تا چيز ديگه هم اضافه شده بود. يک جفت پوتين، دو تا پرچم فاطميون و يک سربند “يا رقيه”. تعجب کردم آخه تو تماسهايي که باهم داشتيم، محمد يک بار از دخترهام پرسيد چي دوست داريد براتون سوغاتي بيارم دخترهام گفتن پرچم و همسرم هم گفت: يک جفت پوتين. من فکر نميکردم محمد يادش مونده باشه ولي ديدم، انگاري خودش ميدونسته اين آخرين سوغاتيهايي هست که مياره. حتي براي دختر کوچولوم که نديده بود اما اسم رقيه براش انتخاب کرده بود، يک سربند “يا رقيه” فرستاده بود.
خواهر شهيد