شنبه , نوامبر 23 2024

سه هفته از فوت مامان گذشته بود

📃 #داستان_انتظار

سه هفته از فوت مامان گذشته بود و من هنوز نمی‌توانستم به هیچ‌کدام از وسایل آشپزخانه دست بزنم. وسایل شخصی‌اش را به اصرار خواهرم به خیریه اهدا کرده بودیم، اما اثاثیه معمولی آشپزخانه هنوز سرجایشان بودند. دلم نمی‌خواست آخرین نشانه‌های بودنش را گم کنم. از دم‌کنی‌ها استفاده نمی‌کردم چون می‌ترسیدم عطرآخرین پلویی که مامان پخته بود از رویشان بپرد. شیشه‌های ویترین را تمیز نمی‌کردم چون گوشه‌و‌کنار شیشه‌ها رد انگشت‌هایی بود که می‌ترسیدم مال مامان باشند. به بسته‌های سبزی توی فریزر دست نمی‌زدم چون پیش خودم فکر می‌کردم این‌ها آخرین چیزهایی هستند که مامان در درست‌کردنشان نقشی داشته. این‌ها را اما به خواهرم، شیرین نمی‌گفتم. یعنی رویم نمی‌شد. بعد هم وقتی می‌دیدم مثلا سلیقه‌ی مامان را در ترتیب چیدن قوطی‌های زردچوبه و فلفل و ادویه کاری به هم‌زده غصه‌ام می‌شد. چند شب پیش که داشتم آلبوم عکس‌های خانوادگی‌ را ورق می‌زدم یکدفعه چشمم خورد به آن عکس تاری که من و مامان توی مسجد جمکران گرفته‌ بودیم و تازه یادم افتاد به خاطره‌هایمان. من و مامان عادت داشتیم هر سه‌شنبه دوتایی برویم جمکران. شیرین شوهر کرده بود و به جز بعضی هفته‌ها همراهمان نمی‌آمد، اما من که آن موقع‌ها سنی نداشتم، پای ثابت جمکران‌رفتن‌های مامان بودم. مامان برای جمکران‌رفتن آداب خاصی داشت که بعضی‌هایشان را خوب یادم مانده: مثلا عادت داشت چادری را که توی مسجد می‌پوشید از بقیه‌ها چادرهایش جدا کند. می‌گفت:«دلم نمیاد گردوغبار کوچه و خیابون روش بشینه» یا مثلا عادت داشت اشک‌های توی مسجد را با یک دستمال پارچه‌ای مخصوص پاک کند. دستمالی که جای دیگر ازش استفاده نمی‌کرد. همان پارچه‌ای که وصیت کرده بود توی کفنش هم بگذارند. آن موقع سنم برای فهمیدن این چیزها خیلی کم بود اما حالا که دلتنگی‌های خودم را می‌بینم، تازه می‌فهمم که این نازک‌دلی‌ها را از کی یادگرفته‌ام.

#امام_زمان

🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir

 

دیدگاهتان را بنویسید