حدود سال ۱۳۳۴ سید عبدالکریم
کربلا
حدود سال ۱۳۳۴ سید عبدالکریم مخبر به تمام فامیل اعلام کرد آماده شوید تا برای زیارت عازم کربلا شویم. آن زمان معمولاً کسانی که عازم کربلا میشدند از مرز آبی جنوب عازم بصره و از آنجا به کربلا میرفتند.
پدر حدود ۲۵ نفر از فامیل را همراه کرد و همراه همسر و دختر کوچک خودش شبانه به خوزستان رفتند و با عبور از رودخانه وارد خاک عراق شدند و به سختی خودشان را به کربلا رساندند.
خیلی ها به حاج آقا گفتند همسر و دختر کوچکت را با خودت نبر، اما مادرم اصرار داشت با آنها برود.
در طی این سفر دختر حاج آقا به شدت مریض میشود. روز دوم حضور در کربلا این بچه دیگر تکان نمیخورد! همه نگران می شوند، بخصوص آنها که گفته بودند بچه کوچک را با خودتان نیاورید.
پدر بچه را به نزد یکی از پزشکان کربلا برد وگفت: چند روز است این بچه مریض شده، امروز شیر نمیخورد، اصلاً تکان نمیخورد.
دکتر شروع به معاینه کرد. چشمان بچه را نگاه کرد، نبضش را گرفت و گفت: خدا رحمتش کند، این بچه فوت کرده.
پدرم میگفت وقتی این جمله را شنیدم یکباره پاهایم سست شد. غم تمام عالم روی دوشم ریخت. حالا جواب سرزنش ها را چه باید بدهم؟
پدرم گفت همینطور که توی مطب دکتر بودم؛ خودم را کنترل کردم، جنازه دخترم را برداشتم و راهی حرم امام حسین شدم.
در حالی که اشک چشمانم بند نمی آمد، در ایوان طلا روبروی ضریح قرار گرفتم و گفتم آقا شما معنای تحّیر را میدانید، شما را به آن زمانی که علی اصغر را در دست گرفتید و نمیدانستید به مادرش چه بگویید کمکم کنید. من به شما پناه آوردم…
بچه را گوشه ایوان گذاشتم و به سوی مسافرخانه برگشتم. همسرم جلوی در مسافرخانه ایستاده بود و نگران منتظر بازگشت من بود.
به محض اینکه از دور چهره غم زده و دست خالی مرا دید زد توی صورتش و گفت دخترم کو؟
جوابی ندادم. دوباره تکرار کرد.
گفتم فرزند امانت خدا بود. خدا رحمتش کند. همان جا نشست روی زمین و زار زار گریه می کرد.
گفتم خانم بلند شو، زشته…
گفت الان بچه ام کجاست؟
گفتم: تو ایوان طلای حضرت یک گوشه گذاشتمش تا یک فکری بکنیم.
یکدفعه خانم من بلند شد و به سمت حرم دوید. من هم دنبالش رفتم و با هم وارد حرم شدیم.
همین که وارد ایوان طلای حرم شدیم با صحنه ای روبرو شدیم که هیچکدام باور نمی کردیم. همینطور با تعجب نگاه می کردیم.
دخترم نشسته بود و چند تا از بچه های عرب دور او نشسته و بازی می کردند…