کتاب را از دخترم گرفتم
ادامه از قبل
کتاب را از دخترم گرفتم. روی کتاب نوشته شده بود: سلام بر ابراهیم۱
دخترم ادامه داد: من همان جا مشغول قرائت قرآن برای این شهید شدم و نذر کردم که اگر پدرم برگردد، خیرات دیگری برای این شهید والامقام انجام دهم…
خداوند مرا به دنیا بازگرداند تا همانطور که به شهید هادی قول دادم، دنیایم را درست کنم. او هم قول داد که آن سوی هستی را برایم درست نماید.
من اکنون چند سال است که در منزل مشغول درمان هستم، اما به علت آسیب به نخاع، از کمر به پایین امکان حرکت ندارم…
اما بنده تکنسین پرواز بالگرد در هوانیروز اصفهان بودم. دو سال قبل با خانواده راهی سفر مشهد شدم.
هنوز خیلی از اصفهان دور نشده بودیم که یک سانحه شدید رانندگی رخ داد.
ضربه شدیدی به سینه و به مهره های کمر من وارد شد.
مرا سریع به بیمارستان ایت الله کاشانی اصفهان رساندند. یک روز بعد پزشک معالج من به خانواده گفت: بدون تعارف میگویم که بروید لباس های مشکی تان را آماده کنید. ایشان زنده نمی ماند. او بی هوش است. یکی از دنده هایش شکسته و داخل ریه فرو رفته. نخاع او قطع شده و از کمر به پایین هیچگونه حسی ندارد. هوشیاری او بسیار پایین است و اگر دستگاه ها را قطع کنیم از دنیا خواهد رفت.
خانواده بسیار ناراحت شدند. صدای گریه و زاری بلند شد. اما هیچ کاری از دست کسی بر نمی آمد. اما دخترم … دخترم با توسلات خود مرا برگرداند و الان مشغول ادامه روند درمان هستم.
📙یاران ابراهیم. اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63