در بین دوستان و بچه محل های ما
در بین دوستان و بچه محل های ما، یک پسر بود که عاشق شده بود و خیلی تلاش داشت تا با آن دختر ازدواج کند.
این دو آنقدر عاشق هم بودند که وقتی رفقای ما میخواستند مثالی از عشق بزنند، همین پسر و دختر را میگفتند.
چند سالی گذشت و عشق این دو بر سر زبانها افتاد. تا اینکه شرایط مهیا شد، خواستگاری و مراسم عقد برگزار شد.
مدتی بعد خانهای تهیه کرد.
همه خوشحال بودند که این دو بالاخره به هم رسیدند.
هم پسر خیلی خوب بود و هم دختر. یادمه رفقا همگی کمک کردیم و جهیزیه چیده شد و قرار شد چند شب دیگر، مراسم مختصری برگزار شود و این دو زوج عاشق، پس از سالها زندگی خود را شروع کنند.
درست شب قبل از مراسم، آقای داماد به من زنگ زد و گفت: از فردا زندگی متاهلی من شروع میشود، بیا امشب را با هم و رفقا خوش باشیم، شاید دیگه نتونم با شما شب نشینی داشته باشم.
گفتم من امروز از صبح سر کار بودم، خیلی خستهام ایشالا فردا در مراسم خدمت میرسم.
آن شب خیلی زود خوابیدم، اما ساعت سه نیمه شب گوشی من زنگ خورد. یکی از دوستان مشترک ما بود. گفت خودت را سریع به بیمارستان برسان. با ترس خودم را رساندم.
تازه داماد روی تخت خوابیده بود، اما حالش خوب بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. از رفقا پرسیدم چی شده؟
گفتند دور هم جمع بودیم که یکی از رفقا چند بطری مشروب آورد و خوردیم. بعد هم که حساب گرم شدیم زدیم بیرون.
همه سوار یک ماشین و با سرعت توی اتوبان میرفتیم که کنترل ماشین از دست راننده در میاد و میخورن به گاردریل و گاردریل ماشین رو میشکافه میاد داخل و پای رفیق عاشق ما رو داغون میکنه، شکر خدا بقیه سالم میمونند اما پاهای داماد، به خاطر شدت آسیب دیدگی، چاره ای جز قطع شدن ندارد!
آماده انتقال به اتاق عمل بود که دکتر آمد. به محض اینکه فهمید بیمار او مست است، تمام داروها را متوقف کرد وگفت این داروها با الکل تداخل دارویی دارد و نمیشود اقدام کرد. فعلا باید صبر کنیم.
متاسفانه رفیق ما که به شدت درد می کشید به کما رفت…
تلخ ترین لحظه زندگی من صبح روز بعد رقم خورد. داماد عاشق تا صبح فردا بیشتر دوام نیاورد و از دنیا رفت.
هر دو خانواده نابود شدند. همسر جوانش افسردگی گرفت و چند سالی است که در منزل گرفتار است.
📙برگرفته از کتاب در دست اقدام در این زمینه. مشروبات در تجربیات
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63