از همسایه های ما بود.
از همسایه های ما بود. می گفت در اوج گرمای تابستان، یخچال ما خراب شد. دیگه کار نکرد. خیلی ناراحت بودم. هم وسایل داخل یخچال به خاطر گرما خراب می شد، هم بچه ها آب خوردن نداشتند. آب را باید از شیر میخوردند که خیلی گرم بود. همه عطش داشتند.
شوهرم نبود و نمی دانستم چه کنم.
گفتم: خدایا من چیکار کنم. دیده بودم که اقوام ما تا به مشکلاتی برخورد میکنند، جد شهید سید حسن رو قسم میدهند.
من هم گفتم: یا جد سید حسن، من چیکار کنم یخچالم خراب شده. بچه ها عطش گرفتند. به عطش بچه های کربلا مشکل ما را حل کنید.
چادر سرم کردم و رفتم مغازه تعمیرگاه یخچال، به آقای تعمیرکار گفتم تو رو خدا اگه میشه زودتر بیایید یخچال ما رو درست کنید.
آن آقا گفت: سرم شلوغه، باید بیارینش اینجا، نمی تونم بیام.
گفتم من هیچکس رو ندارم. بچههام کوچیکن. دختر هستن، نمیتونن یخچال رو بیارن. کسی نیست کمک کنه و یخچال رو بیاره مغازه. میشه خودتون یا شاگردتون بیاد تو خونه نگاش کنه ببینه مشکلش چیه؟
آقای تعمیرکار گفت: برو اگه شد میفرستم کسی بیاد نگاش کنه.
من چاره ای نداشتم. اومدم خونه، گفتم حالا چیکار کنیم؟ یعنی کسی رو میفرسته یا فراموش می کنه.
همون لحظه در خونه رو زدند. رفتم در رو باز کردم. دیدم یک جوان پشت در ایستاده. گفت همشیره اومدم یخچال رو نگاه کنم.
تا برگشت یک لحظه رنگم پرید! خیلی شبیه شهید سید حسن بود.
گفتم خدایا، سید حسن که شهید شده. این جوان چقدر شبیه اونه!
ادامه دارد…
از کتاب خاطرات شهید سید حسن موسوی
تصویر بالا مزار شهید است.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63