پنج‌شنبه , دسامبر 26 2024

شهدای رمضان…

📌 شهدای رمضان…

📞 صدایش از پشت تلفن بسیار ضعیف به گوش می‌رسید. با نگرانی پرسیدم: «علی جان! خوبی؟» پاسخ داد: «خیلی خوبم… خیلی…»
سرفه‌های وحشتناک، مانع از اتمام جمله‌اش شد. با نگرانی داد زدم: «علی! تو رو خدا بگو خوبی…» صدایی نمی‌آمد.

☎️ منتظر ماندم و این انتظار مرا نصفه‌جان کرد. ناگهان گفت: «مینا جان… گوش کن… من دارم به آرزوم می‌رسم… بی‌تابی نکن جان دلم. مراقب خودت و بچه‌مون باش…» ناگهان از جا پریدم. فکرم کار نمی‌کرد. گفت، دارم به آرزوم می‌رسم! باز هم صدایم زد: «مینا جانم؟»
بغضم ترکید و گفتم: «علی…»
گفت: «جان دلم!» هق‌هق گریه‌ام بلند شد.
گفت: «بی‌تابی نکن… من وقت زیادی ندارم. منو حلال کن…»

📄 میان حرفش پریدم و گفتم: «تو همیشه سر قولت می‌موندی علی…»
گفت: «هنوزم هستم… وصیت کردم منو ببرن جمکران…» مثل ابر بهار اشک می‌ریختم.
گفتم: «اما قرار بود با هم…»
هق‌هق اجازه نمی‌داد که جمله‌ام را تمام کنم.
صدای علی ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد.
علی گفت: «با هم می‌ریم. تو هم بیا همراهم باش…» صدایش قطع شد و من هرچه فریاد زدم بی‌فایده بود. علی رفته بود… علی شهیدم… سرباز آقا امام زمان به سلامت.

📖 #داستانک

✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran

 

دیدگاهتان را بنویسید