یکبار قرار بود با بچه ها برویم
یکبار قرار بود با بچه ها برویم موج های آبیِ نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده.
به بچه های گروه پیام داد که: نماز رو چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه.
جواب دادم: تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.
گفت: شرمنده من نمازم رو می خونم بعدش میام.
گفتم: همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی؛ باید همه رو بستنی بدی.
قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.
حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک
#شهید_محسن_حججی🌱
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63