شنبه , نوامبر 16 2024

یکبار با هم رفتیم نمازجمعه

یکبار با هم رفتیم نمازجمعه . یک مکان سایه را پیدا کردیم و سجاده هایمان را در سایه پهن کردیم . چند دقیقه بعد اطراف ما شلوغ شد . سیدمحمود سجاده اش را برداشت و رفت توی آفتاب ؟!
بلافاصله یک پیرمرد در جای سیدمحمود در سایه نشست . چند دقیقه بعد رفتم و گفتم : اخوی ، خیس عرق شدی ؟! چرا رفتی توی آفتاب ؟! گفت : پیشنهاد می کنم شما هم بیایی توی آفتاب ، بگذار یک نفر دیگر که توان ندارد در سایه باشد . بعد گفتم : چرا این تصمیم را گرفتی ؟ او ضمن اشاره به روایتی گفت : من یاد فردای قیامت افتادم . این عرقهایی که از گرما در اینجا میریزیم ، برای ما به درد خواهد خورد . این سختی که برای رضای خداست ، در گرمای قیامت مشکل ما را حل می کند سیدمحمود موقع نماز خشوع عجیبی داشت . حالت گریه داشت و مانند یک بنده ی ذلیل در پیشگاه خدا بود.

🌷هشتم اسفند سالروز شهادتش گرامی باد.
📙فراتر از زمان. خاطرات شهید افتخاری، اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63

 

دیدگاهتان را بنویسید