شنبه , نوامبر 16 2024

🚖 زهرا سوار تاکسی شد.

❓ #کجای_قصه‌ی_ظهوری ؟!

8⃣1⃣ قسمت هجدهم

🚖 زهرا سوار تاکسی شد. حمید خیالش که راحت شد، گفت: می‌خوای یه جای خوب ببرمت؟
گفتم: کجا؟ گفت: می‌خوای الان کجا باشی که دلت حسابی وا شه؟
گفتم: خیلی وقته حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. شش‌ماهی می‌شه از کشیکم گذشته، اما اوضاع مالی اجازه نمی‌ده برم. دلم واسه حرمش یه ذره شده.
دیدم دست به سینه گذاشت و خم شد و گفت: السلام علیک یا ثامن الحجج…

🤲 صدای نقاره پیچید توی گوشم. بی‌امان اشک می‌ریختم. این روزا حرم‌لازم شده بودم. روبه‌روی پنجره‌فولاد و کلی حرف تلنبار شده رو قلبم. حمید تنهام گذاشت. نمی‌دونم چقدر زار زدم. چقدر دعا کردم خادمش، خادم امام زمان هم باشه! دعا کردم واسه ظهور مولامون!
رفتم طرف سقاخونه، حمید لیوان آب رو داد دستم، گلوم خشک شده بود، چقدر احساس تشنگی می‌کردم. یه جرعه آب منو انداخت یاد ارباب. همون‌جا دست به سینه گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله…

⁉️ یهویی حمید دستم رو کشید. عجله داشت، می‌خواست چیزی رو نشونم بده. توی دفتر گمشدگان، غلغله بود، دور یه زن جوون رو گرفته بودن، زن آروم و قرار نداشت، چنان بی‌تابی می‌کرد که هیچی آرومش نمی‌کرد… نه لیوان آب، نه حرفای خادما، فقط می‌گفت: بچه‌م… بچه‌م…
بدجور مضطر بود، مثل مرغ پرکنده، بال‌بال می‌زد. چند دقیقه بعد، وقتی خادما بچه‌شو پیدا کردن و آوردن، حالش دیدن داشت. اول زانو زد. بچه‌شو محکم بغل کرد. جیغ می‌زد، اشک می‌ریخت، مدام بچه‌شو می‌پایید که سالم باشه، حرکاتش اشک همه رو درآورد.
حمید گفت: منتظر واقعی به این مادر می‌گن! دیدی دعا کردنشو؟ دیدی بی‌تابی‌شو؟ دیدی چطوری دنبال گمشده‌ش بود.
برگشت طرفم، بیخ گوشم گفت: نزدیک دوازده قرنه امام‌زمان‌مون رو ندیدیم! شده اینجوری واسه اومدنش دعا کنیم؟!

🕊 به راه افتادیم، از کنار کبوترا گذشتیم، از کنار سقاخونه، بعد دور گنبد طلایی چرخیدیم و برگشتیم سمت مزار شهدای شهر خودمون، اما من هنوز به حرفای حمید فکر می‌کنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریه‌هام می‌سازه. دم غروب بغلم کرد. منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: کاری نداری رفیق؟
گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری!
گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستاده‌ای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانه‌دار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم… تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام هر لحظه می‌بیندت، درست مثل لحظهٔ کشیک‌دادنت توی حرم…

⏰ مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق!
آخرین جمله‌ش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای آقا رو داری می‌شنوی! اون موقع من و رفقام منتظر می‌مونیم یه روزی به جمع ما بپیوندی!
خداحافظی کرد و رفت. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو…
چشمانم پر از اشک بود.
واضح ندیدمت…

🗣 ادامه دارد…

📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran

 

دیدگاهتان را بنویسید