یکشنبه , دسامبر 22 2024

#کجای_ قصه‌ی_ظهوری؟! 8⃣ قسمت هشتم

❓ #کجای_ قصه‌ی_ظهوری؟!

8⃣ قسمت هشتم

🌍 ته دلم لرزید، اما گفتم: شک نکن، آره!
روشو کرد طرف پنجره، انگار دوست نداشت توی صورتم بعضی چیزا رو ببینه یا شایدم بخونه. آروم گفت: «کل یوم عاشورا» یعنی اینکه یه امام زمان داری که ۱۱۹۰ ساله وسط میدون معرکه ایستاده و نگاهش به شماهاس و مدام می‌گه: آیا یاری‌کننده‌ای هست؟! و «کل ارض کربلا» یعنی هرجا که هستی، میدون کربلاست، فقط کافیه خوب نگاه کنی! امام زمانت رو ببینی و خوب گوش بدی. می‌شنوی؟!

👂 سکوت کرد. داشت گوش می‌داد. به کدوم صدا؟! کنجکاو شدم! گوشامو تیز کردم، اما هیچی نشنیدم. نگاش کردم، هنوز چشاش بسته بود، اما زیر پلک‌های بسته‌ش، انگار خبرایی بود که عرق نشست به پیشونیش! مدام رنگ به رنگ می‌شد. گفتم: چت شد؟ چرا بی‌تابی می‌کنی؟

🫀 چشاشو باز کرد. با تعجب نگام کرد. لبخند تلخی زد و گفت: ای وای… تو صدا رو نشنیدی؟! نکنه…نکنه… تو هم نمی‌شنوی؟!
گفتم: تو رو خدا، بگو چی می‌شنوی؟
با بغض گفت: اگه قلبت، قلب باشه! اگه گوشات، گوش باشه! اگه چشات، چشم باشن، الان می‌دیدی، کلّ عالم، عاشوراست، درست وسط کربلا ایستادی! صدای امام زمانت رو می‌شنوی که هر لحظه محکم‌تر از قبل ندا می‌ده: هل من ناصر ینصرنی؟!

🌥 گفتم: چرا نمی‌بینم؟ چرا نمی‌شنوم؟
نگام نکرد. چشم دوخت به چند تکه ابر که توی آسمون آبی داشتن نگاهمون می‌کردند و آروم گفت: خودت نمی‌دونی با امانت خدا چیکار کردی مومن! نکنه کارایی‌شون رو از دست داده باشن؟!
سرمو پایین انداختم. واقعاً خجالت کشیدم. بعد تیر خلاصی بهم زد و ادامه داد: جواب سوالت همینه!

🗣 ادامه دارد…

📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran

 

دیدگاهتان را بنویسید