🧡 منظورش رو نمیفهمم. برای همین میپرسم:
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
9⃣ قسمت نهم
🧡 منظورش رو نمیفهمم. برای همین میپرسم: میشه یه جور بگی منم بفهمم؟!
نفسش رو بیرون میده و میگه: من و شهدا، این صدای مظلومیت رو شنیدیم. صدایی که خواب و خوراک رو ازمون گرفت. مگه میشه امامزمانت ازت کمک بخواد و تو راحت بچسبی به دغدغههای خودت؟! باید انتخابمون رو میکردیم: کمک به امام زمان یا عشق به زندگی و زن و بچه! اگه عاشق باشی، میفهمی لبیکگفتن به صدای یاری امام، بهت نیرویی میده که تموم وجودت میشه عشق به امام و همهچیز مثل خواب، خوراک و زندگیت، حول محور امام میچرخه. سر بزنگاهها مردد نمیشی، به چهکنم، چهکنم نمیافتی! ببین، مظلومیت بالاتر از اینکه امام از ماها انتظار یاری داره؟ هی روزگار…
❓ خواستم چیزی بپرسم که میگه: میخوای ببرمت یه چرخی تو گذشتهات بزنیم؟
هاج و واج میگم: مگه میشه؟
چشاشو کوچیک میکنه و میگه: به امتحانش میارزه!
سالن پر از جمعیت بود. سمت راست سالن، مادرا نشسته بودن و سمت چپ، دانشآموزای دختر. شناختم کجاست! دبیرستان دخترانه «بقیة الله» که اون سال برای نیمهشعبان دعوتم کرده بودن که سخنرانی کنم.
خودمو که دیدم خندهام گرفت. اون موقع لاغرتر از الان بودم.
حمید انگشتش رو گذاشت رو لبش و اشاره کرد ساکت بمونم و فقط گوش بدم. چنان با شور و هیجان از وظایف منتظران میگفتم که خودم برای سخنرانی خودم، دلم غنج میزنه. باورم نمیشد، تموم حرفای اون روزم کلمه به کلمهشو بشنوم!
☀️ یه قسمت از حرفام این بود: انتظار یه حال نیست. انتظار یعنی آمادهباش، یعنی کارکردن برای ظهور مولات. باید برای اومدن امامت، سنگ تموم بگذاری. مگه بهمون یاد ندادن اهل بیت رو از پدر و مادر و بچههامون بیشتر دوست داشته باشیم، پس باید توی عمل نشون بدیم. چقدر حاضریم برای ظهور مهدی فاطمه پای کار باشیم؟! مگه پیامبر صلی الله نفرمود: «افضل الاعمال امتی انتظار الفرج…» بالاترین عمل، انتظار هست. اینجا در مورد اعمال داره حرف میزنه، یعنی سبک زندگیمون باید امام زمانی باشه، نه فقط به صرف چند دعا و گریه و صدقه… باید کل زندگیمون رنگ امام زمان به خودش بگیره…
📿 یه قسمت از حرفام رو دوست دارم. اونجا که گفتم: خیلیا هستن اهل مسجد و نماز جماعتن، اما دریغ از پرداخت خمس مالشون، انگار نه انگار سهم امامزمانشون رو بالا کشیدن، دلشون خوشه اسمشون مسلمونه!
با لبخندی غرورآمیز، زدم رو شونه حمید و گفتم: دمت گرم رفیق، نه اخوی! خوب خواستی شگفتزدهام کنی! خدا رو شاکرم توفیق داشتم این حرفا رو اون روزا بزنم، امیدوارم ازم بپذیرن!
یه نگاه بهم کرد که بدجور منو بهم ریخت…
🗣 ادامه دارد…
📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran